بنویسیم (95/12/21)
دم پنبه ای در جنگل بازی می کرد که به دوستش پشمالو رسید. پشمالو با روباه حیله گر مشغول گفت و گو بود و روباه با حقّه بازی از گوش ها و سفیدی بدن پشمالو تعریف می کرد و می خواست پشمالو را فریب دهد. دم پنبه ای پشمالو را صدا کرد و به او گفت: « لازم است داستان کلاغ و روباه را برایت تعریف کنم.» یکی بود، یکی نبود. در یک روز آفتابی، آقا کلاغه یک قالب پنیر دید. خیلی زود آن را با نوکش برداشت، پرواز کرد و روی درختی نشست تا آسوده پنیر را بخورد. روباه حیله گر نزدیک درختی که آقا کلاغه نشسته بود، رفت و شروع به تعریف از آقا کلاغه کرد: « به به! چه بال و پر زیبا و خوش رنگی داری! پر و بال سیاه رنگ تو در دنیا بی نظیر است. عجب سر و دم قشنگی داری و چه پاهای زیبایی! حیف که صدایت خوب نیست. اگر صدای قشنگی داشتی از همه ی پرندگان بهتر بودی.» کلاغ که با تعریف های روباه مغرور شده بود، خواست قار قار کند تا روباه بفهمد که صدای قشنگی دارد، ولی پنیر از منقارش افتاد و روباه آن را برداشت و فرار کرد. کلاغ تازه متوّجه حقّه ی روباه شد، ولی دیگر سودی نداشت.
1- فکر می کنی پشمالو بعد از شنیدن این داستان چه کرد؟
2- دم پنبه ای چه طور دوستش را از خطر آگاه کرد؟
3- در داستانی که دم پنبه ای تعریف کرد، آیا کلاغ، موفّق شد پنیر را بخورد؟
4- روباه چه طور می خواست پشمالو را فریب دهد؟
5- اگر تو جای کلاغ داستان دم پنبه ای بودی، چه جوابی به روباه می دادی؟
6- روباه با شنیدن داستان دم پنبه ای چه کار کرد؟